ستاره تنها

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

 

آزار این رمیده ی سر در کمند را

 

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت

 

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام

 

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرامو روشنی

 

من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

 

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند  صبح

 

بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

 

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند

خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب....

+نوشته شده در 24 / 2 / 1391برچسب:,ساعتتوسط جوانه | |

دفتر نقاشیم را برمی دارم ، نقاش خوبی نیستم اما دلم پر می کشد برای آنکه نقاشی کنم تو را، میان سپیدی بی خط روزها و تو می شوی اولین طرح رنگی دفتر نقاشی زندگی که همه ی طرح هایش سیاه و سپید بود و بی روح

 

مداد سبزم را برمی دارم و وجودت را سبز طرح می زنم ، به رنگ برگ های سبز درختانی که حضور مهربانانه ی من و تو را به خاطر سپردند و برایمان آرامش آرزو کردند

چشمانت را آبی نقاشی می کنم ، نه برای آنکه به رنگ آسمان است چشمان تو ، چشمانت را آبی نقش می زنم چرا که نگاه آرامت دوست داشتنی است و فیروزه ای نگاهت و آسمان بی ابر چشمانت ، لحظه های غم را خجل می کند ، چشمان آرام و مهربان و پر صمیمیتت را آبی نقش می زنم

دستانت نارنجی است ، چرا که دوست می دارم نارنجی را بسیار ،  دستهایت و مهربانی انگشتانت نارنجی پر رنگ است

میان دستانت صندوقچه ای می کشم که یادگار دیروزهاست و پر است از کودکانه های من و تو و لبخندهایی که انقضا ندارند و پر است از لحظه هایی که تن ها ، تنها نبودند و پر است از نیمکت های سبز و درختان بلند

قدم هایت را صورتی نقاشی می کنم ، قدم هایی که نجابت و صداقت را دوست می دارند و به دنبال لحظه های سپید بی قرارند ، جای پاهایت یاسی می شود وقتی که می روی و خاطره می شوند همه ی اکنون های شیرینمان

و قلب تو نقاشی می شود میان سینه ی سبزت ، قلبی سرخ که خوب عشق می داند و موسیقی محبت را ماهرانه می نوازد و لیلی را مجنون وار دوست می دارد ، قلبی که هم خانه اش خدای رنگین کمان است و نقش ماه همیشه بر تن آبی حوضش نقاشی شده

نقاشیم را نگاه می کنم ، لبخند می زنم و خدا بوسه ای بر گونه ی سرخم می نشاند ، بوسه ی خدا نمره ی 20 دخترک کوچکی است که با دلش نقاشی کشیده ، شرمگین ، خدا را نگاه می کنم و بوسه ای پنهانی بر چشمان خدا مهمان می شود ، نقاشیم را قاب می گیرم همین روزها .....

+نوشته شده در 14 / 2 / 1391برچسب:,ساعتتوسط جوانه | |

حالم من بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم

آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم" .

+نوشته شده در 13 / 2 / 1391برچسب:,ساعتتوسط جوانه | |