I swear by the quiet silence of your paper house, I know your dreams are as beautiful as my fancies believable. You've got the mystic believe of love from my silence. I've got the final point of belief from your silence. Maybe it's not possible to feel that the words we say about the paper world we've made are hearable. But we can start to paint the gray branches of the paper trees green. I know painting, you know painting too.So why don't you start? When I was a child, I didn't have any water color. I used to go to little garden near stream and cut all the color flowers and paint. If we search the paper garden near paper house for a short time, there have to be flowers to paint our believes the red color of love به سکوت آرام خانه کاغذی ات قسم که می دانم رویاهای تو به زیبایی خیالات من باورکردنی است. تو از سکوت من به باور عرفانی عشق رسیده ای. من از سکوت تو به نقطه نهایی ایمان رسیده ام. شاید نتوان درک کرد که گفته های ما از آن دنیای کاغذی که ساخته ایم، شنیدنی است. ولی می شود دست به کار شد و رنگ سبز به شاخه های خاکستری درختهای کاغذی کشید. من که نقاشی کردن می دانم. تو هم که نقاشی کردن می دانی. پس چرا دست به کار نمی شوی؟ وقتی بچه بودم، برایم آبرنگ نمی خریدند. می رفتم سراغ باغچه کنار رودخانه هر چه گلهای رنگی بود می چیدم و نقاشی می کردم. اگر کمی در باغ کاغذی کنار خانه کاغذی مان جستجو کنیم حتماً گلهای کاغذی دارد که رنگ قرمز عشق به باورهایمان بکشیم ...
یک بستنی ساده : هیچ وقت از کافی شاپ خوشم نیامده . وقتی آدم های رنگارنگ را می بینم که به زور دارند به هم لبخند می زنند ! یک روز عصر رفتم به یکی از همین کافی شاپ ها . همین طور که داشتم به مردم نگاه می کردم دیدم یه دختر آ دامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت یک میز نشست . برایم جالب بود ! پیشخدمتی که خیلی ادعای تشخصش می شد به سمت آن دختر بچه یورش برد تا او را بیرون بیندازد . دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پیشخدمت گفت : " پولش را می دهم . هیچ چیز مجانی نمی خواهم ! " کمی پایش را تکان داد و در حالی که زیر نگاه سنگین بقیه بود به پیشخدمت گفت : " یه بستنی میوه ای چند است ؟ " پیشخدمت با بی حوصلگی گفت : "5 دلار " دختر بچه دست کرد در لباسش و پول هایش را بیرون آورد و شروع کرد به شمردن آنها . بعد دوباره گفت : " یه بستنی ساده چند است ؟ " پیشخدمت بی حوصله تر از دفعه قبل گفت : " 3 دلار " دختر آدامس فروش گفت : " پس یه بستنی ساده بدهید . " پیشخدمت یک بستنی برایش آورد که فکر نمی کنم زیاد هم ساده بود ! چیزی مثل مخلوطی از ته مانده بقیه بستنی ها ! دخترک بستنی را خورد و 3 ذلار به صندوق داد و رفت . وقتی که پیشخدمت برای بردن ظرف بستنی آمد دید دخترک کنار ظرف بستنی دو تا یک دلاری مچاله شده گذاشته برای انعام !!!
|
About![]()
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند مثل آسمانی که امشب می بارد.... و اینک باران بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند و چشمانم را نوازش می دهد تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
Home
|